(جا مانده)

 

 

بی تابم…

بی تاب و بی قرار…

حال دلم ابریست…حال چشمانم بارانی…

جا مانده ام… وقتی وداع می کند…

حلالیت می طلبد…

و وقتی.. التماس دعا می گویم…

غبطه می خورم به سعادتش..

به حال این روز هایش…

به زمزمه هایش…

به بغضش برای دیدن حرم، و ضریحی که ندیده، اما قرار است ببیند…

چون سعادت دارد و دعوت شده… چون دعایش اجابت شده…

دیده بودم اشتیاقش را…

وقتی که اربعین سال گذشته با حسرت، رفقایش را بدرقه می کرد…

و از اعماق قلبش التماس دعای زیارت می کرد…

امسال او هم رفت…

رفت و پیوست به خیل عشاق ارباب…

اما من چه؟

باز هم جا مانده ام…

باز هم سعادت نداشتم…

دوستانم رفتند…جا ماندم…با دلی سوخته..

می سوزم و آب میشوم وقتی عشق و اشتیاق وصل به ارباب را در آن جاده طولانی میبینم (البته از فاصله بسیار دور و از قاب تلویزیون..)

وقتی میبینم پایشان تاول زده اما بی قرار وصل اند…

مسیر را نمی بینند، مقصد نهایت آرزوست…

دیدن آن دو گنبد و آن خیابان بینِ دو حرم نهاااایت عشق است..

خدایااااا

توفیق زیارت را روزی ام قرار بده که بی تابم و دل تنگ…

1478428181karbala5_copy2.jpg

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.