منتظران مهدی(عج)

آشفته ام، آقا، دوباره رو به راهم کن

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 114
  • رتبه مدرسه دیروز: 13
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 514
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 24
  • رتبه 90 روز گذشته: 915
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 4
  • خانه 
  • #-دلنوشته 
  • تماس  
  • ورود 

پندانه

18 آذر 1403 توسط فدائی مولا

🌱🌱
۷ تا از قشنگ‌ترین پندهای مولانا در باب انسانيت:

• «شب باش» در پوشاندن خطای دیگران!
• «زمین باش» در فروتنی…
• «خورشید باش» در مهر و دوستی.
• «کوه باش» در خشم و غضب.
• «رود باش» در سخاوت و یاری به دیگران.
• «دریا باش» در در کنار آمدن با دیگران.
• «خودت باش» همان‌گونه که می‌نمایی…

 نظر دهید »

#داستانک

16 آبان 1395 توسط فدائی مولا

پیوند: #داستانک


عبید زاکانی
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:….

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

 نظر دهید »

داستان های آموزنده

10 آبان 1395 توسط فدائی مولا

 

داستان آموزنده :
روزی یکی از دوستان بهلول گفت : ای بهلول! من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟


بهلول گفت : نه!

پرسید : اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم آیا حرام است؟

بهلول گفت : نه!

پرسید : پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟

بهلول گفت : نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟

گفت : نه!

بهلول گفت : حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم آیا دردت می آید؟

گفت: نه!

سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت : سرم شکست!

بهلول با تعجب گفت : چرا؟ من که کاری نکردم!

این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی

اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی …

 نظر دهید »

داستان های آموزنده وزیبا

04 آبان 1395 توسط فدائی مولا

 

داستان دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. سنگ‌پشت،‌ ناراضی و نگران بود. پرنده‌ای‌ درآسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی.من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی.خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود. و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد. چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است.حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،‌ تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی.خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راه‌ها چندان‌ دور.

سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی…

 

 

درویش تهی دست

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .

 

 

عابد و جوان روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ! به نقل از: محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج1

 

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

منتظران مهدی(عج)

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • سخنان بزرگان
  • سخنان بزرگان
  • عکس حرم معصومین علیه السلام
  • معرفی کتاب
  • فراز هایی از صحیفه سجادیه
  • محبان مهدی
  • مقاله
  • عید
  • آزادی خرمشهر
  • فدائیان زینب(سلامالله علیها)
  • زیبا ترین ها
  • او خواهد آمد
  • همیشه یادتان باشد
  • شهیدان زنده اند
  • رحلت
  • خواص صلوات
  • ماه مبارک رمضان
  • غدیر
  • ماه عشق حسینی
  • داستان های بهلول
  • شیعیان علی علیه السلام
  • آموزنده
  • رهبرم
  • ماه صدقه
  • حدیث روز
  • ولایت فقیه
  • یا رقیه
  • جامانده
  • اربعین
  • با پای دل
  • با نوای کاروان
  • تا کربلا
  • سه شباهت مؤمن به زنبور عسل
  • بسیج
  • ربیع الاول
  • پیام تسلیت
  • دهه فجر گرامی باد
  • طلبگی از زبان رهبر انقلاب
  • آفت طلبگی
  • هفته دفاع مقدس
  • ماه رجب
  • دلنوشته
  • ولایت فقیه
  • جهاد
  • فضیلت شعبان
  • ماه رمضان

Random photo

مناجات رجبیون

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس